باد صبا ! گذر کنی از در سرای دوست من جان نمی دهم مگر اندر هوای دوست مجنون اسیر عشق شد اما چو من نشد
|
سلام
درسته اینجا جشن داریم.جشن تولد .تولد یک دوست.یک دوست...
راستش هیچ وقت کسی رو ندیدم که وقتی ازش حرف میزنم واقعا بفهمه چی میگم . کسی رو ندیدم که وقتی میگم دوست این واژه رو اونطوری بفهمه که من می فهمم.(البته غیر از خودش)
نمیدونم حالا که میگم یه دوست شما چطور برداشت میکنین اما بی خیال .
یه دوست...
از اونها که فقط دونستن اینکه یه جایی زیر همین سقف کوتاه هستند ؛ فقط بودنشون به آدم قوت قلب میده.آره «دنیا خیلی کثیف شده »؛ «آدمها ...» اما اون هست...
بگذریم...
دوستش میدارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
- شهر همه بیگانگی و عداوت است –
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غم انگیزش را درمیابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتابهاست
و صبحانه و نان گرم
و پنجره ای که صبحگاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض
چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوجک
از شادی سرشارش میکند
و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ...
نخست دیر زمانی در وی نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیات او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست ...
سال دوم دبیرستان بودیم سال ۷۸ که تقدیر ما رو تو کلاس کنار هم نشوند.خدا آدمها رو به حال خودشون رها نمیکنه...
اما «هیچ چیز کامل نیست». نونا بچه یه شهر دیگه بود . موقتی اومده بودند شهر ما (۷ سال پیش). تابستون همون سال برگشتند شهرشون...
مردم میگفتند:« از دل برود هر آنکه از دیده رود »! اما در مورد ما اینطور نبود...
حالا من بیرجندم ( دانشجو ؛ البته دیگه ان شاء الله داره تموم میشه) ؛ نونا شهسوار.
قراره بعد امتحاناتمون هر دو بریم مشهد و اونجا با هم بریم زیارت.میشه شما هم دعا کنید که این سفر قسمتمون بشه؟
بگذریم.
فردا روز تولدشه.از اون روزها که برام خیلی عزیزه.از اون روزها که آدم فکر میکنه خدا کاملا هم فراموشش نکرده! بهش نگفتم وبلاگ دارم به خاطر همچین روزی . فکر کنم حسابی غافلگیر بشه!
راستی شما نمیخواین بهش تبریک بگین؟
دوستش میدارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
- شهر همه بیگانگی و عداوت است –
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غم انگیزش را درمیابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتابهاست
و صبحانه و نان گرم
و پنجره ای که صبحگاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض
چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوجک
از شادی سرشارش میکند
و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ...
نخست دیر زمانی در وی نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیات او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست ...