سلام
آره دیگه روز آخره . باید کوله بار خاطرات تلخ و شیرینمو بردارم و از این شهر و همه خاطراتش خداحافظی کنم و برم دیار خودمون .
دیگه تقریبا از همه دوستان و عزیزانی که اینجا باهاشون آشنا شدم خداحافظی کردم و هرکدومشون رفتند شهر خودشون. شاید دیگه هیچ وقت نبینمشون . همه همکلاسیهام ؛ همه دوستام... چقدر دلم برای همه شون تنگ میشه.
تو همه این دو سال به هر کی میرسیدی میگفت:کی درسمون تموم میشه که بریم و راحت شیم؟ اما روز آخر چقدر اشکها که نریختند.آخه تو این دنیا « هیچ چیز کامل نیست » ...
نمیدونم بیشتر خوشحالم یا ناراحت و دلتنگ.فقط میدونم که دلم گرفته. همیشه جدایی همین حسو به آدم میده . گذشته از این دو سالی رو میبینم که از عمرمون گذشت در حالی که میشد پربارتر باشه.
دیگه باید برم . دلم میخواد این روز آخری خیلی بیشتر بنویسم اما نمیشه .
از همه دوستانی که این مدت بهم سر زدن به خاطر همه لطفهاشون ممنونم و معذرت میخوام از اینکه نمیتونم برای تک تکشون پیغام بذارم .
از هکر۲۰۰۱ معذرت میخوام ولی باور کن هروقت خواستم صفحه تونو باز کنم با error مواجه شدم.از من منهای یک ؛ راز آفرین ؛ قطره و همه دوستان دیگه ممنونم که تو غربت سرد اینجا تنهام نذاشتن.
اگه قسمت باشه امشب میرم مشهد.زیارت.قرار بود نونا هم بیاد.اما هیچ حالش خوب نیست... دیگه شاید کمتر بتونم به کاریز سر بزنم. برامون دعا کنید...
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه مارا نیست
صحبت از مهر و محبت چیست؟
جای آن در قلب ما خالی است؟
روزی انسان بنده ی عشق و محبت بود
جز ره مهر و وفا راهی نمیپیمود
چیست این افسانه ی هستی خدایا چیست؟
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست؟
کس نمیداند کدامین روز میآید
کس نمیداند کدامین روز میمیرد
چه میشد که مرزی نمی بود
برای نثار محبت
و انسان کمال خدا بود
چه می شد که نبض شقایق
طپش های هر قلب عاشق
و عشق آخرین حرف ما بود
چرا نه...چرا نه؟
چه میشد که دست من و تو
پل عشق و ایثار میشد
برایس تمامی دنیا
و دنیا پر از شوق پروانه ها بود
و جنگل ره آورد گل دانه ها بود؟
چرا نه...چرا نه؟
چه میشد که اندوه ما را
شبی باد همراه میبرد
و فردا هوایی دگر داشت
گل مهربانی به بر داشت؟
چه میشد که خواب گل سرخ
به رویای ما رنگ میزد
و رویا همان زندگی بود؟
چرا نه... چرا نه؟
و دل شیشه غصه بر سنگ میزد
چه میشد که انسان عاشق
دلش بال پروانه ها بود
و با عشق می ماند
و با عشق می خواند
چه میشد که انسان کمال خدا بود؟
چرا نه... چرا نه؟...
چه میشد بلوغ ستاره
فضای شب تیره ی زندگی را
پر از شعر خورشید می کرد؟
چه میشد فروغ سپیده
کویر همه آرزوهای ما را
گلستانی از عشق و امید می کرد؟
چه میشد که هوهوی مرغ شباهنگ
دل صخره و کوه را آب میکرد
و دریا حریم غم و غصه هاشو
گذرگاهی از اشک مهتاب میکرد؟
جرا نه ... چرا نه؟...
به نام او که دلها شاد از او باد گر چه اینجا نیستی هر جا میروم یا هر کار میکنم صورت تو را در خیال می بینم و دلم برایت تنگ میشود دلم برای همه چیز گفتن با تو تنگ میشود دلم برای همه چیز نشان دادن به تو تنگ میشود دلم برای چشمهایمان تنگ میشود که پنهانی به هم دل میدادند دلم برای هیجانی که با هم داشتیم تنگ میشود دلم برای همه چیزهایی که با هم داشتیم تنگ می شود دلم برای همه چیزهایی که با هم سهیم بودیم تنگ میشود دلتنگی برای تو را دوست ندارم احساس سرد و تنهایی است کاش می توانستم با تو باشم همین حالا تا گرمای عشق ما برفهای زمستان را آب کند اما چون نمی توانم همین حالا با تو باشم ناچارم به رویای زمانی که دوباره با هم خواهیم بود قانع باشم .
سرای زندگی آباد از او باد
سلام عزیز
در چه حالی؟
دلم برایت تنگ میشود
راستی عطر اون نارنج هنوز ...
راستی تو قسمت « یه چیزی بگو » پیغامهای دوستای با محبتمونو بخون .