چه بگویم؟سخنی نیست...
می وزد از سر امید، نسیمی
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به رهش
نارونی نیست...
چه بگویم؟سخنی نیست.
پشت درهای فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به کج اندیشی
خاموش
نشسته است.
بامها
زیر فشار شب
کج
کوچه از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته است...
چه بگویم؟سخنی نیست.
در همه خلوت شهر ، آوا
جز زموشی که دراند کفنی
نیست.
وندر این ظلمت جا
جز سیا نوحه شو مرده زنی
نیست.
ور نسیمی جنبد
به رهش
نجوا را
نارونی نیست...
چه بگویم؟
سخنی نیست...
کاریز
یکشنبه 23 مردادماه سال 1384 ساعت 05:14 ب.ظ