وقتی که من بچه بودم آدم بزرگها اینسان فراوان نبودند....................
گل زرد ، گل سرخ وغنچه ای که امیدی دل خود بسته است و دارد باز میشود . خیلی به این غنچه فکر میکنم ، خیلی ، ساعتها ، شبها و ... همیشه . به امیدش ، به آینده اش و به انسانهایی که دلهاشان به او شبیه است و شاید سرنوشتشان هم با او یکی است . و از خود همیشه میپرسم : آیا این غنچه واز میشود ؟ میشکفد ؟ آفتاب روشن و گرم آسمان بر قلب بسته و تنگش خواهد تابید ؟ نسیم بهار گلبرگهایش را نوازش خواهد داد ؟ بلبلی به شوق دیدارش ، برای او آوازهای عاشقانه خواهد خواند ؟ و بالاخره پروانه ای بر سرش خواهد نشست و قطره پاک بارانی و شبنمی در دهانش خواهد چکید ؟
نمیدانم ، هیچ چیز نمیدانم . این گل زرد و گل سرخ هم در انتظار او هستند و نگران سرنوشت او . آیا می پژمرد و بر باد میرود و یا میشکفد و زندگی میکند ؟ هیچ نمیدانم .
و تمام رنج من همین است . اما اواخر اسفند است و فروردین نزدیک . بوی بهار دلم را امیدی میدهد . میگویند در بهار همه غنچه ها باز میشوند . راست است ؟
دکتر علی شریعتی