دوستش میدارم
چرا که می شناسمش به دوستی و یگانگی
- شهر همه بیگانگی و عداوت است –
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غم انگیزش را درمیابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتابهاست
و صبحانه و نان گرم
و پنجره ای که صبحگاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض
چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوجک
از شادی سرشارش میکند
و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ...
نخست دیر زمانی در وی نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی به هیات او درآمده بود
آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست ...
باغ در چله نشست
تو به خاک افتادی
کمر عشق شکست
ما نشستیم و تماشا کردیم
دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی
وقتی که قلبا و گلا
شکسته و پرپر شدند
وقتی که باغچه های عشق
سوختند و خاکستر شدند
من و تو از گل کاغذی
باغچه ای داشتیم توی خواب
با خشتای مقوایی
خونه میساختیم روی آب
وقتی که ما تو جشن شب
ستاره بارون میشدیم
وقتی که پشت سنگر
سایه ها پنهون میشدیم
از نوک بال کفترا
خون پریدن میچکید
صدای بیداری عشق
رو خواب شب خط میکشید
دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی
از پشت دیوارای شهر
انگار صدای پا میاد
آوازخون دربدر
انگار یه همصدا میخواد
ابر سیاه رفتنیه
خورشید دوباره درمیاد، باغچه دوباره گل میده
از عاشقا خبر میاد
دلم میخواد گریه کنم
برای قتل عام گل
برای مرگ رازقی
دلم میخواد گریه کنم
برای نابودی عشق
واسه زوال عاشقی